ابزار هدایت به بالا این جمله در وبتون نمایش داده نمیشه پس لطفا پاکش نکنید

تمام نفرتی که در یک نسل گنجانده شده بود

از امید های واهی متنفرم. از احساس خزیدن مار ها توی جناغم متنفرم. از فکر کردن زیاد متنفرم. از مه تو مغزم متنفرم. از اینکه انقدر خنگم متنفرم. از اینکه همش میترسم متنفرم از اینکه انقدر عقب موندم متنفرم. از خودم متنفرم. از ادما متنفرم. از وضع زندگیم متنفرم. از اینکه اسمون دذیگه اون طعمو زیر زبونم نداره، افسوس میخورم. از افسوس متنفرم. از صورتم متنفرم. از بدنم متنفرم. از همه فنجون های پر متنفرم. از اینکه به ادم جدیدی تبدذیل شدم، متنفرم. از اینکه باید چیزی بروز ندم متنفرم. از اینکه باید دندون به جیگر بگیرم، متنفرم. از اینکه حسادت درونم ریشه داره متنفرم. از اینکه احساس میکنم حرف زدن از احساساتم شرم اوره متنفرم. از اینکه هیچ چیزی رو نمیتونم تغییر بدم متنفرم. از اینکه ادما قوه قضاوت دارن متنفرم. از واقعیت متنفرم. از دوری قاره ها متنفرم. از گرما متنفرم. از خاطرات متنفرم. از ادم های بی ملاحظه و بی احساس متنفرم. از دروغ و دروغگو ها متنفرم. از اینکه هیج کاری نمیکنم متنفرم. از اینکه برام مهمه متنفرم. از اینکه گریه میکنم متنفرم. از هیولایی که بازتابشو دیدم، متنفرم. از اینکه دورم متنفرم. از انرژیم متنفرم. از مرگ و جنگ متنفرم. از خودم متنفرم.

چطور به یک گربه تبدیل بشیم؟

شاید باید با خودم روراست تر باشم.

به قوانینی که قانون نیستن چی میگن؟ ناقانون؟ شبه قانون؟ شاید تا وقتی که کلمه اش رو پیدا کردم، از همین کلمه استفاده کنم. یکسری شبه قوانین وجود داره که لزوما نباید اجباری باشن اما رعایتشون برای حفط چیزی که جامعه رو از هم نمیپاشونه، لازمه چون مردم این جامعه رو با رشته عقاید و ارزش هایی که ساخته ان، سر پا نگه داشتن.

یکسری از ناقانون هایی که باید تو خاطر نگهدارم،

هرکسی که ازت تعریف میکنه، عاشق چشم و ابروت نیست. هیچوقت مغرور نباش به خودت چون از تو بهتر هم وجود داره. ( از ما بهترون هم وجود داره! )، به هیچکس وابسته نباش یه روز ممکنه شهاب سنگ بزنه و همشون بمیرن ، از کسی زیاد تعریف نکن توروخدا، با مردم مهربون باش، زشتی وجود نداره ئو همه منحصر به فردن. درواقع زشتی در خصلت های بد تعریف میشن و این خصال دیدنی نیستن، اغلب حس کردنین. همیشه تلاش کن و تلاش کردن واقعا جوابه. به پتانسیل هات اضافه کن تا بیشتر و بیشتر این دنیا رو بفهمی و باهاش اشنا شی. محل امن جای خوبیه اما گاهی باید ازش بیرون بیای و ببینی دنیا چطور میچرخه. خودتو همرنگ جماعت نکن، تفاوت هاست که جامعه انسانی رو میسازه.

چطور تبدیل به گربه بشیم؟ شاید وقتی متمرکز تر بودن این پیام رو ادیت کنم و بهش جواب بدم. شاید هم بمیرم.

حرف هایی که نزدیک یه هفته گیر کرده بودن.

خب احساس میکنم یه چیزی رو خراب کردم. دقیقا نمیدونم چی ولی دارم یه حدسایی میزنم. یه چیزی این وسطا می لنگه که تقصیر خودم بوده. یا شاید باید صبر کنم...؟ خب... طبق معمول نمیدونم.

جدیدا چیز بزرگی رو دلم سنگینی میکنه. اونم مربوط به روابط اجتماعیمه. خب این تغییر بزرگ مثل چیز خیلی گنده ای مثل اختلاف بین والدین به حساب نمیاد اما تو که خاصیت چیز های کوچیک رو میدونی... اونا آروم آروم شروع میکنن به خوردن همه چیز. مثل موریانه ها. الان هم البته یک استثنا نیست. اون ها آروم آروم شروع کردن به خوردن انگیزه ام، آرزو هام،خوشحالی هام. هروقت دارم روزمرگی هام رو می گذرونم، یه چیزی ته دلم شروع به خراشیدن قلبم می کنه. امیدوارم افسردگی نگیرم ( که بعید نیست ) با این وجود وقتی انرژیم پایینه، نمیتونم انتظارات دیگران رو برآورده کنم حتی اگه واقعا بخوام. ولی نمیتونم. حتی نمیخوام درباره مشکلاتم با کسی حرف بزنم جز یه نفر. که خب اون یه نفر هم... بیشتر از اینکه کمکی بتونه بکنه، فکر اینکه دارم هی اذیتش میکنم، آزارم میده. خیلی خلاصه تر بخوام بگم، احساس تنهایی میکنم.

نمیونم برای این مشکل چیکار باید بکنم. گسترش دادن روابط اجتماعی مصادفه با کلی چیزای دیگه که همزمان باید هندلشون کنم و سخته. میترسم این سگ سیاه کمین کرده ی افسردگی یه طوری گلومو بچسبه که انگیزه هام رو هم از دست بدم. حس طرد شدگی واقعا چیز مزخرفیه، مخصوصا وقتی مردم کنارتن. امیدوارم همه چیز به حالت سابقش برگرده یا شاید هم بهتر و اگه این یک امتحانه امیدوارم از پسش بربیام، مخصوصا درباره اون یه نفر.

به تازگی ( شاید هم نه نسبتا ) یک انقلابی ایجاد کرده که یا میدونه و اهمیت نمیده یا نمیدونه.

به هر حال... خدا همه این چیزا رو میبینه، نه؟

پ.ن: نوشتن افکار و احساسات به زبان مادری احساس خوبی نمیده. احساس شرمساری کردم.

پ.ن2: راستی یه کار جدید هم میخوام انجام بدم ولی باید برم دنبالش. آپدیتشو همینجا میذارم.

ماتم بهار از سر گذشته.

دلتنگی: حالت و کیفیت دلتنگ. تنگدلی. ملالت. پریشانی. گرفتگی دل از اندوه.

رویا: ( اسم ) آنچه که انسان در خواب بیند.

گویی خودم را در فصلی پشت سر گذاشته ام. در نغمه ی یک آواز. در قعر یک احساس و در نسیم بامداد13 فروردین که چقدر بی خواب و سرگردان بودم از غوغایی که درونم بر پا بود و اندوهی که بر روی دلم سنگینی می کرد. از پوچی سردی که بر وجودم حکم فرما بود. گویی برای تولد دوباره ی بهار بی تاب بودم. برای رویش، برای عطر خوش نسیم، برای لبخند آسمان و برای دست نرم و لطیف بهار که روحم را در آغوش می کشید. و من چقدر لبریز از عشق بودم. اما چه کسی تعیین می کند که گنجشک به یکباره در بامداد 13 فروردین خاموش نمی شود؟ چه کسی تعیین می کند که گل به یکباره سر به زیر نبرده و از طراوت بهار خالی نمی شود. در آن حال که ثانیه ها در سرم می گذشتند، سایه ها دورم حلقه می زنند. بهار هنوز آنجا و من مرده بودم. در میان سایه های خاطرات و تولدی دوباره.

به خیالم من مرده بودم. شاید در آن روز ها بود که سر به خواب گذاشتم و به جهانی دیگر چشم گشودم. گویی رنگ ها دیگر بر روی انگشتانم خشک نمی شوند و فروردین تنها مسافری تنهاست که کوله و بار خود را با خستگی به دوش می کشد و من تار و پود گذشته را در چنین روز هایی در موسیقی و لا به لای خطوط پیدا می کردم و من چقدر تشنه ی عشقی بودم که در دل داشتم. چنان که فروردین بار سفر را می بست، من هنوز آشفته و مجنون تکرار دوباره ی گذشته بودم تا سینه ام را پر از خنکی ای کنم که در طلبش بودم. شاید در بامداد آن روز، من مردم و در رویایی، خویشتن را گم کردم و به همین خاطر سرشار از سرگردانی شدم.

من کجا و اینجا کجا؟

دلم میخواد بگم به دنیای واقعی تعلق ندارم اما واقعیت اینه که من با همین دنیا آمیخته شدم و گوهر وجودم درواقع همینجاست. میخوام به جایی برم که روحم هربار با شنیدن موسیقی به اونجا سفر میکنه. همونجایی که وقتی به گوشه ای خیره میشم، انعکاس نور ستاره هاش از چشمام کمی مشخصه.

چز های جالب و کاملا غیرمنتظره ای تجربه کردم. از عشق بگیر تا از دست دادن انگیزه و احساس بی مصرف بودن اگار که فقط پاره ای گوشت هستم که به دنبال راهی برای فرار با باد و طوفانه. اما کسی رو دارم که تحسینش می کنم، دوستش دارم و میتونم از لبخند قشنگش برای خودم چراغی بسازم و توی این راه هر از گاه تاریک پیش برم اگر چه همین هم شونه ام رو از بار اضطراب و استرس خالی نمی کنه.

فکر کنم امسال خاطره ای باشه مگه نه؟ دبیرستان، یار خوب، دوستای خوب، موقعیت های جدید و ناب و چشیدن طعم لحظه ی تحقق رویا. امیدوارم نور همه اینا همیشه رو قلبم ماندگار باشه تا بتونم ادامه بدم و همیشه لبخند های دلبندم توی زندگیم وجود داشته باشه.

لیوانی با جرعه زندگی

کاش میشد عقربه هارو نگه داشت. لحظه هارو در آغوش گرفت. حضورشون رو توی قلب پررنگ تر کرد و از اعماق روح بار ها و بار ها تجربشون کرد.

اما اینبار دوباره به خاطر ترسی مخوفی که در سایه های ذهنم کمین کرده، میخوام تمام ساعت هارو بشکونم و زمان رو توی مشت بگیرم شاید اثر این لبخند طولانی تر شد.

گاهی وقت ها درک زمان و تغییر، مثل خنجر تو قلب آدم فرو میره. درسته. با وجود مرگ، مثل این میمونه که به لیوانی زل بزنی که از مایع ماتی پر شده اما نو کف لیوان رو به وضوح میتونی ببینی حتی اگه ندونی محتویات ماده چیه و چه مزه ایه. تو تجسمی از ماده داری که این درواقع زندگیه. تصوری که از زندگی داریم. ساده ترین تجسمی که از زندگی داریم توی سه فعل خوردن، خوابیدن و نفس کشیدن خلاصه شده. اما ویژگی های دیگه ی ماده که پیش بینی میکنیم اما اطمینانی نداریم آینده ست. تصوری که از آینده داریم. آینده ای که تو تجسم ساده ی ما از زندگی واقع شده اما از جزئیاتش بی خبریم.

من. اما کاغذی خالی.

من، بالاخره. اینجا.

دوباره با درد های جدید و غصه های جدیدم پرده های اینجا رو میکشم. من گیر افتادم. در اعماق یک چاله ی لبریز از ترس. آب غلیظی که گلومو پر میکنه و منو میکشه پایین با صداهای خفه شده و احساسات گفته نشده. روز های خوب در پس تیرگی آب محو میشن و چیزی جز یک جرقه باقی نمیمونه. من میترسم چون مدت ها پام رو فراتر گذاشتم. از روی گلیم به روی فرش. راه رفتم با توهمی در ذهنم و دردی که به شونه میکشم. دردی که خار هاشو تو شونم فرو می کرد و ترس، مثل مار افعی سیاهی از گلوم بالا میومد.

هنوز خزیدن مار را لا به لای دنده هایم احساس میکنم. سینه ی من، نه مقصد بهار که لانه ی مارهاست. مار هایی به سیاهی شب های بی خوابی، با نیش های زهرآلود و تیز مثل یک شمشیر خونی. دوباره در میله های سرگردانی، گیج و مبهوت نشسته ام و به زمین خیره شدم تا مرا به درون خود ببلعد. تا مرا با سردی خود به اغوش بکشد و پیشانی ام را ببوسد وقتی از فرط درد زانو زده و از اوج سقوط می کنم. من میترسم و این ترس هیچوقت گذرا نخواهد بود. در پرنور ترین روز هایم، مه سینه ام را خواهم پوشاند و در پایین ترین نقطه، جایی که سکوت جیغ میکشد، کلمه ها در گوشتم فرو میروند و خاطره ها پا بر زمین میکوبند، اوست که فرمانروایی می کند و من دست در دست ناامیدی با گوش های بریده و چشمان بی فروغ، خودمان را به زمین سرد خواهیم سپرد. چه کسی مرا در این ملغمه سایه ها یاری خواهد کرد و چه کسی برق چشمانم را روی کاعذی باز خواهد گفت؟

من، بالاخره. آنجا.

شوری خون در دهانم مزه ای نو نیست. آیا روزی خواهد رسید که مرگ را در آغوش بگیرم؟ با صدای سیم ها، در صحنه با پاهای برهنه خواهیم رقصید. دوش با دوش مرگ از این خستگی رخت برخواهم کرد. صدای من بلند نبود. اما پژواک خورد شدن استخوان هایم هنوز در سرم غوغا میکند. همه چیز در سرم غوغا میکند و من به تماشا می نشینم. به تماشای نمایشی با سایه ها، دوش با دوش مرگ، با دستی لرزان در دست ناامیدی و کلماتی که پوستم را پاره می کنند. من با فریادی خاموش و بغض های فراموش شده در این غوغا کاغذی در دستم به سفیدی نور و تهی، دارم و به چشم هایی نگاه میکنم که مرا میکاوند. میان افکارم، لبخند هایم و تار موهایم مرا می کاوند. به کاغذ نگاه میکنم و به یاد می آورم که من نقش اصلی خواهم بود. اما نمایشنامه تهی ست. درست مثل وجودم.

ناکافی بودن. مار افعی فلزی یا تنها یک روح پاک؟

این احساس ناکافی بودن تا کی قراره انقدر یقه ام رو محکم بچسبه؟

مثل یک گردنبند یادگاری میمونه که نمادی از وفاداری به خط ثابت زمانه. نشانه بی وفایی به تغییر و عهد به سکون. نشونه ای از این ترس که همه جا با منه. لا به لای پیام ها و کلمات و رفتار ها و حرکت دست ها. و وای از نگاه ها و کلمات. وای از سردی کلماتی که تا عمق استخوان ها رسوخ میکنن. داد میزنن. استخون ها داد میزنن. زنگ ناامیدی تو سرم نواخته میشه. نگاهی به دیوار دوخته میشه. قطره اشکی روی پارچه ی سفیدی ریخته میشه و قدم های بی تابی عرض اتاق رو طی میکنه. اینه احساس گناه. اینه چیزی که شما در قالب معصومیت میبینید. چیزیست ورای صورتکی که هرروز به شما لبخند میزنه.

گردنبندی که با هر کلمه سنگین تر میشه و طنین صدایی که هنوز پژواکش بین سلول های مغزم باقیه. طنین حرف هایی که قلبم رو از سینه بیرون کشیده، خنجری توش فرو کرده و دوباره توی سینه ام، بین دنده هایی که هر لحظه تنگ تر میشن جا کرده.

زندگی رفتن و راهی شدن است.

من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال
زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی
زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری
زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی
زندگی منظره است، باران است
زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب
زندگی چرخش یک قاصدک است
زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو
زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق
زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست
زندگی یک حرف است، یک کلمه
زندگی شیرین است
زندگی تلخی نیست
تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است
من و تو می دانیم
زندگی آغازی است که به پایان راهی است
زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است
من و تو می دانیم
زندگی آمدن است
زندگی بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است
زندگی شیرین است
زندگی نورانی است
زندگی هلهله و مستی و شور
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی گرچه گهی زیبا نیست
یا که تلخ است و دگر گیرا نیست
رسم این قصه همین است و همه می دانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت
زندگی زیبا است
من و تو می دانیم
اشک و لبخند همه زندگی است
ناله و آه و فغان زندگی است
آمدن زندگی است
بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است
رفتن و نیست شدن زندگی است
این همه زندگی است
من و تو می دانیم
زندگی، زندگی است

واژه هارا باید شست.

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست.